سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن، درست درآمدن، تحقق یافتن، نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن، به اندازه درآمدن، مطابق شدن، به صلاح بودن، درست بودن، برای مثال مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز (سعدی۲ - ۷۲۶)
سازگار شدن، هماهنگی یافتن، جور درآمدن، درست درآمدن، تحقق یافتن، نظم و ترتیب یافتن، دارای سر و سامان شدن، به اندازه درآمدن، مطابق شدن، به صلاح بودن، درست بودن، برای مِثال مستوری و عاشقی به هم ناید راست / گر پرده نخواهی که درَد، دیده بدوز (سعدی۲ - ۷۲۶)
مقابل کج بودن و خم بودن. مستقیم بودن. استقامت داشتن: از کجی افتی به کم و کاستی از همه غم رستی اگر راستی. نظامی. ، مساوی بودن، برابر بودن: ازجعفر صادق (ع) روایت کرده اند که: ’سواء لمن خالف هذاالامر صلی ام زنا’ یعنی راست است که هرکه خلاف امامت بکند آنکه نماز کند و آنکه زنا کند. (کتاب النقض ص 261) ، مقابل چپ بودن: تیامن و تیاسر. راست بودن و چپ بودن از قبله و آفتاب. و رجوع به راست شود، درست بودن. صادق بودن. حقیقت داشتن. مقابل دروغ بودن: طلبت چون درست باشد و راست خود باول قدم مراد تراست. اوحدی. راست باش و پاک باهم میهنان از مرد و زن کان یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است. ملک الشعراء بهار. ، بر صواب بودن: اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست ناید خود از شکسته دل اندیشۀ درست. کمال الدین اصفهانی (از ارمغان آصفی). رجوع به راست شود، درستکار و بی آزار بودن. پاکدامن بودن: کور و کر گر نئی ز چاه مترس راست باش و زمیر وشاه مترس. اوحدی
مقابل کج بودن و خم بودن. مستقیم بودن. استقامت داشتن: از کجی افتی به کم و کاستی از همه غم رستی اگر راستی. نظامی. ، مساوی بودن، برابر بودن: ازجعفر صادق (ع) روایت کرده اند که: ’سواء لمن خالف هذاالامر صلی ام زنا’ یعنی راست است که هرکه خلاف امامت بکند آنکه نماز کند و آنکه زنا کند. (کتاب النقض ص 261) ، مقابل چپ بودن: تیامن و تیاسر. راست بودن و چپ بودن از قبله و آفتاب. و رجوع به راست شود، درست بودن. صادق بودن. حقیقت داشتن. مقابل دروغ بودن: طلبت چون درست باشد و راست خود باول قدم مراد تراست. اوحدی. راست باش و پاک باهم میهنان از مرد و زن کان یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است. ملک الشعراء بهار. ، بر صواب بودن: اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست ناید خود از شکسته دل اندیشۀ درست. کمال الدین اصفهانی (از ارمغان آصفی). رجوع به راست شود، درستکار و بی آزار بودن. پاکدامن بودن: کور و کر گر نئی ز چاه مترس راست باش و زمیر وشاه مترس. اوحدی
کنایه از قدرت ظاهر کردن و اظهار قوت و قدرت. اظهار جاه و سلطنت نمودن: یکی برخروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست. فردوسی. ندانی که پیش که داری نشست بر شاه منشین و منمای دست. فردوسی. مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. تو به مه دستی نمودی وآفتاب زرد گشته در زمین بگریخته. امیرخسرو دهلوی. - دست نمودن خورشید، اشاره به طلوع آن است: چو خورشید بنماید از چرخ دست برین دشت خیره نباید نشست. فردوسی. چو بنمود خورشید بر چرخ دست شب تیره بار غریبان ببست. فردوسی. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 44 شود. ، گویا انگشت برداشتن و یا دست برافراختن بوده است به علامت انکار. (یادداشت مرحوم دهخدا). برافراشتن دست است به نشانۀ انکار: یکی گر دروغ است بنمای دست بمان تا بگویم همه هرچه هست. فردوسی. سه دیگر چنین است رویم که هست یکی گر دروغ است بنمای دست. فردوسی. نگه کن مرا تا مرا نیز هست اگر هست بیهوده بنمای دست. فردوسی. ، نشان دادن صدر و مسند و مجلس. صدر و مسند و مجلس نمودن. (برهان) : چو تنگ اندرآمد بجای نشست به هر مهتری شاه بنمود دست. فردوسی
کنایه از قدرت ظاهر کردن و اظهار قوت و قدرت. اظهار جاه و سلطنت نمودن: یکی برخروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست. فردوسی. ندانی که پیش که داری نشست بر شاه منشین و منمای دست. فردوسی. مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. تو به مه دستی نمودی وآفتاب زرد گشته در زمین بگریخته. امیرخسرو دهلوی. - دست نمودن خورشید، اشاره به طلوع آن است: چو خورشید بنماید از چرخ دست برین دشت خیره نباید نشست. فردوسی. چو بنمود خورشید بر چرخ دست شب تیره بار غریبان ببست. فردوسی. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 44 شود. ، گویا انگشت برداشتن و یا دست برافراختن بوده است به علامت انکار. (یادداشت مرحوم دهخدا). برافراشتن دست است به نشانۀ انکار: یکی گر دروغ است بنمای دست بمان تا بگویم همه هرچه هست. فردوسی. سه دیگر چنین است رویم که هست یکی گر دروغ است بنمای دست. فردوسی. نگه کن مرا تا مرا نیز هست اگر هست بیهوده بنمای دست. فردوسی. ، نشان دادن صدر و مسند و مجلس. صدر و مسند و مجلس نمودن. (برهان) : چو تنگ اندرآمد بجای نشست به هر مهتری شاه بنمود دست. فردوسی
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن: سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه. فردوسی. مرا این هنرها زاولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست. فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر. سعدی. ، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی: چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه. فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت نماید بکار. فردوسی. همه راه نیکی نمودی به شاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش یکایک بدو راه را. فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز. فردوسی. ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننمایند سوی علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334). - راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن: دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه سود؟ اوحدی
نشان دادن راه. ارائۀ طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن: سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه. فردوسی. مرا این هنرها زاولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست. فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوی همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان ما. ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر. سعدی. ، هدی. (دهار) (ترجمان القرآن). هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت بحق و راستی: چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه. فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت نماید بکار. فردوسی. همه راه نیکی نمودی به شاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش یکایک بدو راه را. فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز. فردوسی. ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی که کس را هیچ هشیاری از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زی آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل رسولند راهت ننمایند سوی علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن، هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوی راستی راهنما شدن. نشان دادن طریقۀ راستی: ستارۀ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334). - راه و رخنه نمودن، طریقه و راه و مشکلات کاری را نشان دادن. به انجام دادن کاری رهنمون شدن: دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه سود؟ اوحدی
سازگار آمدن. (آنندراج). سازگاری یافتن. هماهنگی یافتن. مطابقت داشتن. عملی بر وفق صواب صورت گرفتن. برابری کردن. یکسانی داشتن: چگونه راست آید رهزنی را که ریزد آبروی چون منی را. نظامی. عشق با نام و ننگ نایدراست ندهد دست عشق و رعنایی. عطار. هستی ما و هستی تو دو نیست راست ناید دویی و یکتایی. عطار. میباش و از مزاج حریفان نشان طلب با طبع هرکه راست نیایی کران طلب. نظیری (از آنندراج). - امثال: شمار (حساب) خانه با بازار راست نیاید. کذب و جبن و احتکار و خست و رشوتخوری هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن. ملک الشعراء بهار. - به عقل راست آمدن، با عقل مطابقت داشتن. سازگار عقل بودن. مطابق عقل بودن. - بهم راست آمدن، متحّد و همسان و یکی شدن. یگانگی یافتن. یکجا جمع شدن. وحدت یافتن: از سر گنج و مملکت برخاست دین و دنیا بهم نیاید راست. نظامی. که عشق و مملکت ناید بهم راست از این هر دو یکی میبایدت خواست. نظامی. مستوری و عاشقی بهم ناید راست گر پرده نخواهی که درد دیده بدوز. سعدی. سعدیا مستی ّ و مستوری بهم نایند راست شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگخوی. سعدی. - راست آمدن صحبت، موافق آمدن صحبت. (آنندراج) : صحبت راست روان راست نیاید با چرخ تیر یک لحظه درآغوش کمان میباشد؟ (از آنندراج). ، استقامت یافتن. قامت افراشتن. از کجی براستی گرائیدن: نخلی که قد افراشت به پستی نگراید شاخی که خم آورددگر راست نیاید. ملک الشعراء بهار. ، درست شدن. اصلاح شدن. سر و صورت یافتن. بصلاح رسیدن. روبراه شدن. انتظام یافتن. صلاح پذیرفتن. مرتب شدن، منظم گشتن: بکشتن و حرب این کار راست نیاید. (تاریخ سیستان). بی وزیر کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی). و با خود گفتم که چنین هم راست نیاید. (کلیله و دمنه). بدین راست ناید کزین سبز باغ گلی چند را سر درآری بداغ. نظامی. ، صورت گرفتن. تحقق یافتن. بوقوع پیوستن. بحقیقت رسیدن. درست درآمدن. صادق آمدن. بدروع نینجامیدن. بکژی نکشیدن. مقابل ناراست آمدن: هر چیزی که از اصحاب الکهف گویند بنویس تا بنگریم که راست آید یا نه. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی). مرا یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که جدۀ تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید. (تاریخ بیهقی). اینک موی پیشانی و خاک خرابۀ خود بتو فرستادم تا در زیر پای خود درآوری و سوگند تو راست آید. (قصص الانبیاء ص 213) ، به اندازه درآمدن: او را بخواب گفته بودند که هر که این زره درپوشد و بروی راست آید جالوت بدست وی کشته شود. (قصص الانبیاء ص 144). طالوت بفرمود تا آن زره بیاوردند و آن سیصد و سیزده تن پوشیدند بر هیچکس راست نیامد. (قصص الانبیاء ص 144). جبرائیل ابراهیم را هدایت کرد و حجر بیاورد و راست آمد بر رکن کعبه که همان قدر جای بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، درست آمدن. - راست آمدن بسخن یا بگفتار، یا بوصف، یا بقلم، ادا شدن حق معنی با سخن و وصف و گفتار و قلم: منعما شکرهای انعامت بزبان قلم نیاید راست. کمال الدین اسماعیل. بسخن راست نیاید که چه شیرین دهنی وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم. سعدی. بگفتن راست ناید شرح عشقت ولیکن گفت خواهم تازبان هست. سعدی. گر اشتیاق نویسم بوصف راست نیاید کز اشتیاق چنانم که تشنه ماء معین را. سعدی. کمال حسن وجودت بوصف راست نیاید مگر هم آینه گوید چنانکه هست حکایت. سعدی. بقلم راست نیاید صفت مشتاقی سادتی احترق القلب من الاشواقی. سعدی. ، مطابق درآمدن. درست درآمدن. با هم خواندن. مطابقت کردن. برابری داشتن. یکسانی داشتن: اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم قیاس راست نیاید به رستم دستان. سوزنی. و نامها مقابل کرده شد از بهر تجربت همه راست آمد چنانکه هیچ خطا نیفتاد. (راحهالصدور راوندی). احتنان، تعادل، با یکدیگر راست آمدن. (زوزنی). ، ساخته بودن. برآمدن. - راست آمدن به کسی، به او درست شدن. از او برآمدن. از او ساخته بودن: پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید و تو توانی پرسید. (تاریخ بیهقی). ، فراهم شدن. مهیا شدن. مقدور گردیدن. مطابق دلخواه شدن. - راست آمدن کار، وسایل آن به نحوه دلخواه فراهم آمدن. مطابق دلخواه شدن امر. اسباب آن فراهم شدن: راست گویم صنما بی قد تو کار ما هیچ نمی آید راست. خواجوی کرمانی (از ارمغان آصفی). ، تصادف کردن. مصادف شدن. - راست آمدن با کسی، با او مصادف شدن. به او برخوردن
سازگار آمدن. (آنندراج). سازگاری یافتن. هماهنگی یافتن. مطابقت داشتن. عملی بر وفق صواب صورت گرفتن. برابری کردن. یکسانی داشتن: چگونه راست آید رهزنی را که ریزد آبروی چون منی را. نظامی. عشق با نام و ننگ نایدراست ندهد دست عشق و رعنایی. عطار. هستی ما و هستی تو دو نیست راست ناید دویی و یکتایی. عطار. میباش و از مزاج حریفان نشان طلب با طبع هرکه راست نیایی کران طلب. نظیری (از آنندراج). - امثال: شمار (حساب) خانه با بازار راست نیاید. کذب و جبن و احتکار و خست و رشوتخوری هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن. ملک الشعراء بهار. - به عقل راست آمدن، با عقل مطابقت داشتن. سازگار عقل بودن. مطابق عقل بودن. - بهم راست آمدن، متحّد و همسان و یکی شدن. یگانگی یافتن. یکجا جمع شدن. وحدت یافتن: از سر گنج و مملکت برخاست دین و دنیا بهم نیاید راست. نظامی. که عشق و مملکت ناید بهم راست از این هر دو یکی میبایدت خواست. نظامی. مستوری و عاشقی بهم ناید راست گر پرده نخواهی که درد دیده بدوز. سعدی. سعدیا مستی ّ و مستوری بهم نایند راست شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگخوی. سعدی. - راست آمدن صحبت، موافق آمدن صحبت. (آنندراج) : صحبت راست روان راست نیاید با چرخ تیر یک لحظه درآغوش کمان میباشد؟ (از آنندراج). ، استقامت یافتن. قامت افراشتن. از کجی براستی گرائیدن: نخلی که قد افراشت به پستی نگراید شاخی که خم آورددگر راست نیاید. ملک الشعراء بهار. ، درست شدن. اصلاح شدن. سر و صورت یافتن. بصلاح رسیدن. روبراه شدن. انتظام یافتن. صلاح پذیرفتن. مرتب شدن، منظم گشتن: بکشتن و حرب این کار راست نیاید. (تاریخ سیستان). بی وزیر کار راست نیاید. (تاریخ بیهقی). و با خود گفتم که چنین هم راست نیاید. (کلیله و دمنه). بدین راست ناید کزین سبز باغ گلی چند را سر درآری بداغ. نظامی. ، صورت گرفتن. تحقق یافتن. بوقوع پیوستن. بحقیقت رسیدن. درست درآمدن. صادق آمدن. بدروع نینجامیدن. بکژی نکشیدن. مقابل ناراست آمدن: هر چیزی که از اصحاب الکهف گویند بنویس تا بنگریم که راست آید یا نه. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی). مرا یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که جدۀ تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید. (تاریخ بیهقی). اینک موی پیشانی و خاک خرابۀ خود بتو فرستادم تا در زیر پای خود درآوری و سوگند تو راست آید. (قصص الانبیاء ص 213) ، به اندازه درآمدن: او را بخواب گفته بودند که هر که این زره درپوشد و بروی راست آید جالوت بدست وی کشته شود. (قصص الانبیاء ص 144). طالوت بفرمود تا آن زره بیاوردند و آن سیصد و سیزده تن پوشیدند بر هیچکس راست نیامد. (قصص الانبیاء ص 144). جبرائیل ابراهیم را هدایت کرد و حجر بیاورد و راست آمد بر رکن کعبه که همان قدر جای بود. (مجمل التواریخ و القصص) ، درست آمدن. - راست آمدن بسخن یا بگفتار، یا بوصف، یا بقلم، ادا شدن حق معنی با سخن و وصف و گفتار و قلم: منعما شکرهای انعامت بزبان قلم نیاید راست. کمال الدین اسماعیل. بسخن راست نیاید که چه شیرین دهنی وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم. سعدی. بگفتن راست ناید شرح عشقت ولیکن گفت خواهم تازبان هست. سعدی. گر اشتیاق نویسم بوصف راست نیاید کز اشتیاق چنانم که تشنه ماء معین را. سعدی. کمال حسن وجودت بوصف راست نیاید مگر هم آینه گوید چنانکه هست حکایت. سعدی. بقلم راست نیاید صفت مشتاقی سادتی احترق القلب من الاشواقی. سعدی. ، مطابق درآمدن. درست درآمدن. با هم خواندن. مطابقت کردن. برابری داشتن. یکسانی داشتن: اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم قیاس راست نیاید به رستم دستان. سوزنی. و نامها مقابل کرده شد از بهر تجربت همه راست آمد چنانکه هیچ خطا نیفتاد. (راحهالصدور راوندی). احتنان، تعادل، با یکدیگر راست آمدن. (زوزنی). ، ساخته بودن. برآمدن. - راست آمدن به کسی، به او درست شدن. از او برآمدن. از او ساخته بودن: پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید و تو توانی پرسید. (تاریخ بیهقی). ، فراهم شدن. مهیا شدن. مقدور گردیدن. مطابق دلخواه شدن. - راست آمدن کار، وسایل آن به نحوه دلخواه فراهم آمدن. مطابق دلخواه شدن امر. اسباب آن فراهم شدن: راست گویم صنما بی قد تو کار ما هیچ نمی آید راست. خواجوی کرمانی (از ارمغان آصفی). ، تصادف کردن. مصادف شدن. - راست آمدن با کسی، با او مصادف شدن. به او برخوردن
درست انگاشتن، راست حساب کردن. راست داشتن. راست پنداشتن، حقیقت و صدق بکار داشتن: خاطر شاه را چو آینه دان همه نقشی در او معاینه دان آنکه تا بود نقش راست شمرد نقش کژ پیش او نشاید برد. اوحدی
درست انگاشتن، راست حساب کردن. راست داشتن. راست پنداشتن، حقیقت و صدق بکار داشتن: خاطر شاه را چو آینه دان همه نقشی در او معاینه دان آنکه تا بود نقش راست شمرد نقش کژ پیش او نشاید برد. اوحدی
ترغیب. (تاج المصادر بیهقی). تمایل نشان دادن. خواستار شدن. میل نمودن. (یادداشت مؤلف). رغبت کردن: رغبت نمودند در آنکه امیر المؤمنین (رض) امام ایشان ایستادگی کند به حقوق خدا که در ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). ممکن است که خصم را در قوت... از من بیشتر یابد و بر صحبت و خدمت او رغبت نماید. (کلیله و دمنه). هیچ آفریده در تقدیم خیرات... رغبت ننماید. (سندبادنامه ص 5). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه). اگر رغبت نمایی در خدمت من امین و مرفه باشی. (کلیله و دمنه). رجوع به رغبت کردن شود
ترغیب. (تاج المصادر بیهقی). تمایل نشان دادن. خواستار شدن. میل نمودن. (یادداشت مؤلف). رغبت کردن: رغبت نمودند در آنکه امیر المؤمنین (رض) امام ایشان ایستادگی کند به حقوق خدا که در ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). ممکن است که خصم را در قوت... از من بیشتر یابد و بر صحبت و خدمت او رغبت نماید. (کلیله و دمنه). هیچ آفریده در تقدیم خیرات... رغبت ننماید. (سندبادنامه ص 5). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه). اگر رغبت نمایی در خدمت من امین و مرفه باشی. (کلیله و دمنه). رجوع به رغبت کردن شود